دل نوشته
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
شنبه 87 تیر 22 ساعت 10:26 صبحیا رب Lyrics

بگو یا رب بگو یا رب چه بد گفتم
چه بد کردم
که نزدت خویشتن را دیو و دد کردم
مرا یا رب نمیخواهی گناه هستو
اگر نفرین به این دنیای بد کردم

به حرفم گوش کن یا رب
به دردم گوش کن یا رب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یارب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یارب

بگو یا رب چه بد گفتم چه بد کردم
که نزدت خویشتن را دیو و دد کردم
به جز عشقی که دردش را
به من دادی به من یا رب
چه بخشیدی که رد کردم
فقط در عاشقی یا رب
مدد گفتم شدم عاشق
تمنای مدد کردم
به حرفم گوش کن یا رب
به دردم گوش کن یا رب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یارب

شب مستی اگر یک توبه بشکستم
سحر تکرار توبه صد به صد کردم
به سیلابم کشاندی زیر و بم دیدم
تحمل در عذاب جزر و مد کردم
برایم آتش دوزخ فرستادی
برایت لاله ها را در سبد کردم
برایم آتش دوزخ فرستادی
برایت لاله ها را در سبد کردم
به حرفم گوش کن یارب
به دردم گوش کن یارب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یارب

گرفتی جامه فضل مرا از من
صبورانه کله را از نمد کردم
نشانم ده اگر یک مور آزردم
اگر یکدانه گندم را لگد کردم
مرا یارب نمیخواهی گناه هستو
اگر نفرین به این دنیای بد کردم
مرا یارب نمیخواهی گناه هستو
اگر نفرین به این دنیای بد کردم
به حرفم گوش کن یا رب
به دردم گوش کن یا رب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یا رب
اگر بیهوده میگویم مرا
خاموش کن یا رب
مرا خاموش کن یا رب
مرا خاموش کن یا رب


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 87 تیر 21 ساعت 11:7 صبححضرت عشق

حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
سرعقل آمده هر بنده که دیوانه توست
دل من اگرکه از عشق نصیبی دارد
حضرت عشق به من لطف عجیبی دارد
بگذارید بگذارید که بیمار بماند این دل
با تب عشق دلم حال غریبی دارد
با تب عشق دلم حال غریبی دارد

لحظه میمیرد ومن آخر سر میپوسم
عشق ای ناجی من دست تورا میبوسم
بی وجود تو سعادت نشود حاصل من
تا نفس هست توای عشق بمان دردل من
تا نفس هست توای عشق بمان دردل من

لحظه میمیرد ومن آخر سر میپوسم
عشق ای ناجی من دست تورا میبوسم
بی وجود تو سعادت نشود حاصل من
تا نفس هست توای عشق بمان دردل من
تا نفس هست توای عشق بمان دردل من
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
سرعقل آمده هر بنده که دیوانه توست
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
سرعقل آمده هر بنده که دیوانه توست

 


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

®ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 87 تیر 21 ساعت 11:3 صبحعجب صبری خدا دارد.

شعر از معینی کرمانشاهی

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین ، زمین و آسمان را ، واژگون مستانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمایان ، تسبیح صد دانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم.

که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این علم عالم سوز دم کش، بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

اگر من جای او بودم ، به عرش کبریائی ، با همه صبر خدائی ، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز ، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد.

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

چرا من جای او باشم.

همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.

وگرنه من به جای او چه بودم.

یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد.

عجب صبری خدا دارد


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 87 تیر 20 ساعت 12:49 عصراثری از استاد سخن

 

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

سعدی


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 87 تیر 20 ساعت 12:43 عصرشعر

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

مولانا


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
<      1   2      

درباره خودم
دل نوشته
بهار خانم
لوگوی من
دل نوشته
آهنگ وبلاگ من
اشتراک در خبرنامه