دل نوشته
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 3:7 عصرنامه ی شماره 4
پرویز محبوبم ...
من این نامه را در حالی که یک دنیا غم و رنج به روحم فشار می آورد برای تو می نویسم من از دیروز تا به حال اشک ریخته ام چاره ای هم غیر از گریه کردن ندارم .
پرویز... اگر بگویم که بدتر و بداخلاق تر از فامیل ما در دنیا وجود ندارد دروغ نگفته ام اینها فقط مترصدند تا وضعی پیش بیاید و آنها بتوانند مقاصد پلید خودشان را اجرا کنند و بین دو نفر تفرقه و جدایی بیندازند و اساس سعادت ها را در هم ریزند من از آنها به علت وجود همین اخلاق زشت همیشه متنفر و گریزان بوده ام و می دانستم که بالاخره نیش آنها به ما هم زده خواهد شد و آنها باعث رنج کشیدن من و تو می شوند .
 پرویز که نواب خانم با بچه هایش به منزل ما آمدند مطالبی از تو و مادرت به مامانم گفتند که او را کاملا نسبت به تو بدبین ساخته و مرا مجبور کرده اند که تا به حال گریه کنم .
پروزیم ... من به راست و دروغ بودن این مطالب کاری ندارم فقط برای این گریه می کنم که این گفته طوری در مادرم تأثیر نموده که دیروز به من گفت « فروغ یا باید مادر پرویز راضی شود یا من تو را به او نمی دهم »
پرویز ... این حرف مرا آتش زد و می خواستم فریاد بکشم اما فقط گریه کردم می دانم که خیلی بدبختم ببین چه حرف عجیبی به من می زنند به من می گویند که تو رافراموش کنم این برای من غیر مقدور است من تو را با یک دنیا امید و آرزو دوست دارم من فقط برای این زنده ام که با تو زندگی کنم تو برای من به منزله ی جان عزیز شده ای من تو را از صمیم قلب دوست دارم .
 پس حق دارم گریه کنم .
ببین آنها چه حرفهایی به مادرم گفته اند که او با همه ی مهربانی و محبتی که نسبت به تو داشت یک باره تغییر عقیده داده و این حرف ها را می زند .
 پرویز محبوبم. من فقط قسمتی از مطالب گفته شده را توانستم بفهمم و حالا آن را برای تو می نویسم .
به مامانم گفته اند که مادر تو با این زناشویی مخالف است و وقتی فهمیده است من و تو می خواهیم با یکدیگر ازدواج کنیم به قول نواب خانم غش کرده و تو را نفرین نموده است چون تو دختری را 8 سال است دوست داری و مدتی پیش او را به شوهر داده اند و حالا او طلاق گرفته و در انتظار ازدواج با تو به سر می برد . پرویزم ... من نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم این ها باورکردنی نیست یا اگر هم راست باشد من فکر نمی کنم که دیگر اثری از عشق گذشته در قلب تو وجود داشته باشد اما پرویز اگر این طور نیست و تو می توانی در کنار او خوشبخت شوی من حرفی ندارم تو را فراموش می کنم ولی مطمئن باش که این فراموشی به قیمت جان من تمام می شود زیرا من وقتی بمیرم آن وقت توی می توانی به راستی باور کنی که دیگر فراموشت کرده ام .
 من بدون تو حتی یک لحظه هم نمی توانم زندگی کنم من تو را حالا بیش از همیشه دوست دارم و احساس می کنم که به جز تو هیچ کس دیگر را نمی توانم دوست داشته باشم .
پرویزم ... من باید تو را ببینم و شخصا از همه چیز آگاه شوم زودتر به پیش پدرم بیا و در گرفتن جواب پایداری کن من خیلی رنج می برم و مطمئنم اگر دو روز دیگر هم همین طور غصه بخورم دیگر چیزی از وجودم به جز عشق تو باقی نخواهد ماند .
من فقط منتظر تو هستم سعی کن موافقت مادرت را به هر نحوی شده جلب کنی من به پدرم اطمینان کامل دارم و می دانم که به این موضوع های کوچک اهمیت نمی دهد ولی تنها مادرم هست که شرط ازدواج ما را رضایت مادر تو قرار داده و تو
می توانی با منطق قوی خودت او را هم متقاعد کنی .
 پرویز من احساس می کنم که بالاخره همسر تو خواهم شد و این حوادث در محبت ما کوچک ترین خللی وارد نخواهد کرد پرویز مادر تو چرا مرا دوست ندارد مگر من به او چه بدی کرده ام من نمی توانم باور کنم که مادر تو تا این حد مانع سعادت تو می باشد .
 پرویز من ... فراموش نکن که من نمی توانم تو را فراموش کنم این به منزله ی حکم مرگ من است هنوز خاطره ی شیرین آخرین شبی که با هم به سینما رفته بودیم در روح من باقی مانده و من گهگاه با به یاد آوردن تو و صحبت های تو همه ی رنج ها و غم هاین را فراموش می کنم و برای یک لحظه ی کوتاه خودم را خوشبخت می یابم کاش آن شب ها تجدید شود و ما بتوانیم در کنار هم زندگی سعادتمندانه ای تشکیل دهیم .
پرویز من ... تو باید به هر وسیله ای شده با مامانم صحبت کنی من برای این کار بهتر دیدم که پنجشنبه یا جمعه بلیت سینما بگیرم و برای تو هم بفرستم و تو در آنجا با مادرم آن طور که من می خواهم صحبت کنی و حس بدبینی را کاملا از دل او بیرون کنی . او امروز به قدری مرا اذیت کرده که حاضر بود بمیرم و این همه رنج نکشم ولی پرویز من به خاطر تو همه ی این چیزها را تحمل می کنم من خودم را برای مقابله با مصائب بزرگ تری آماده کرده ام و این چیزها در روح من کمترین اثری نخواهد داشت و ذره ای از عشق مرا به تو کم نخواهد کرد .
پرویز ... من اگر به جای تو بودم بیش از همه چیز مادرم را راضی می کردم تو سعی کن بر افکار و عقاید او مسلط شوی و او را راضی کنی من مادرت را با وجود این که زیاد ندیده ام و با او طرف صحبت واقع نشده ام دوست دارم و تعجب من در اینجاست که او چه طور حاضر است بر خلاف سعادت تو قدم بردارد .
 پرویزم ... من تو را با یک دنیا امید دوست دارم و فقط خوشبختی ات را از خدا می خواهم و شنیدن این مطالب مرا رنج می دهد من از دیروز تا به حال فقط اشک ریخته ام یک حالت عجیبی دارم به قول پوران حس فدکاری در من بیدار شده و حاضرم همه نوع مشقت رادر راه رسیدن به مقصودم و به وشبختی که در کنار تو تأمین می شود تحمل کنم .
پرویز... تو هم سرسخت و فدکار باش تا می توانی در گرفتن جواب از پدرم پافشاری کن او آدمهای لجوج و سرسخت را دوست دارد و علاوه بر این هنوز جواب تو را نداده این طور نیست /
من از این موضوع بیشتر متأثرم که چرا باید مادر من که آن همه نسبت به تو مهربان بود این قدر دهن بین بوده و تحت تأثیر هر گفته ای خواه راست و خواه دروغ واقع شود و به این زودی تغییر عقیده بدهد ولی من مطمئنم که تو با منطق قوی خودت می توانی بر او غلبه کنی و عقیده ی ضعیف او را از بین ببری .
 پرویزم ... من از تو فقط یک چیز می خواهم و آن هم جلب رضایت مامانم و مادرت می باشد البته وقتی مادرت راضی شد مسلما مامانم هم راضی می شود جواب نامه ام را بنویس بده فریدون بیاورد من منتظر جواب تو هستم تا خدا با ماست هیچ کس نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد من فقط از خدا می خواهم که من و تو را در کنار هم خوشبخت سازد تو هم برای حل این موضوع فقط به خدا پناه بیاور او ما را کمک خواهد کرد .
خداحافظ پرویزم
فروغ
سه شنبه
پرویزم ... یک خواهش کوچک از تو داشتم یادم رفت بنویسم یک قطعه عکست را برایم بفرستی پشتش را هم بنویسی بگذار لای کاغذ بده فریدون بیاورد و مطمئن باش به غیر از من چشم هیچ کس بر آن نخواهد افتاد خواهش مرا قبول کن
فروغ

متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 3:6 عصرنامه ی شماره 3
پرویز محبوبم :
من نمی دانم چه طور از گناه خودم عذر بخواهم این بدترین کاری بود که من تا به حال مرتکب شده ام ولی تقصیر من هم نیست .
 در آخرین لحظه ای که می خواستم با مامانم به نزد تو بیایم برایمان مهمان رسید و ناچار شدیم در خانه بمانیم .
من یک دنیا از تو معذرت می خواهم می دانم که خیلی در انتظار مانده ای مرا ببخش امیدوارم مورد عفو تو واقع شوم
 می خواستم مطالبی را به تو بگویم که واجب بود پیش از رفتن به ملاقات پدرم تو آنها را بشنوی ولی متأسافانه نشد
 این کاغذ را به وسیله ی فریدون فرستادم او به تو می گوید که مهمان های ما چه کسانی بودند و چرا ما نتوانستیم بیاییم .
خداحافظ تو
فروغ
پاسخ پرویز شاپور در حاشیه ی نامه :
تو را دختر باارزشی می دانم ولی اصولا نسبت به جنس مخالف نظر خوبی ندارن نمی توانم باور کنم که در نزد شماها حقیقتی یافت شود و اگر هم یافت شود مطمئن هستم بسیار ناقابل و ناچیز است زیرا ‌آنچه زندگی به من آموخته و آنچه تجربه بر من ثابت کرده است تماما دلالت بر صحت این مدعا دارد لذا تا هنگامی که خلاف این اصل مسلم ثابت نگردد حاضر نیستم از عقیده ی خود دست بکشم مثلا بین محبوبی که تو مرا خطاب می کنی و من تو را می خوانم خیلی فرق قائل هستم یکی را قرین حقیقت و دیگری را بعید از حقیقت جستجو می کنم این است ایده ی من و در این باره جز این که خلاف آن را تو عملا به من ثابت نمایی.
پرویز شاپور
شب دوشنبه 22/3/1329
شب به خیر

متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 87 شهریور 27 ساعت 3:6 عصرنامه 2
پرویز محبوبم می دانی چرا مجبور شدم دو مرتبه این نامه را برای تو بنویسم چون قهر ظهر یک ساعت تمام وقت خواب مامانم را گرفته ام و با او صحبت کرده ام و می خواهم بگویم که نتیجه کاملا رضایت بخش است آن نامه را من صبح نوشتم و این را عصر می نویسم و ان شائ الله فردا صبح هر دو را به پست می اندازم ولی بین نامه ی صبح و عصر من تا اندازه ای اختلاف است زیرا صبح امیدوار نبودم ولی حالا که عصر است کاملا امیدوارم که می توانم تو را داشته باشم .
پرویزم من با مامانم راجع به تو خیلی صحبت کردم و حالا می خواهم بگویم که مامان با من و تو تا اندازه ای هم عقیده شده است دلایل مخالفت تو را با شرط ها و با مقدار مهر شرح دادم و او را کاملا متقاعد کرده ام فقط چیزی که مانده همین موضوع برگزاری مجلس عقد است بگذار برای تو حساب کنم تا ببیمی چه قدر باید خرج کنی و به چه قدر پول احتیاج داری پرویز من لباس عروسیم را می خواهم خودم بدوزم به این دلیل که خیاط ها اولا نمی توانند آن طور که من میل دارم لباسم را از آب دربیاورند و دیگر این که پولی را که می خواهیم به خیاط بدهیم و مسلما 100 تا 200 تومان می شود توی صندوق پس انداز می گذاریم و یا بع مصرف چیزهای ضروری تر می رسانیم پس قیمت لباس فکر نمی کنم از 100 تومان بیشتر بشود 200 تا 250 تومان هم خرج مجلس عقد یعنی میوه و شیرینی و از این حرف ها ( البته اگر زیاد باش تو باید به من تذکر بدهی و من در اینجا میل تو را رعایت می کنم ) و دیگر 100 تا 150 تومان هم خرج های متفرقه که اتفاقی پیش می اید پس روی هم می شود حدکثر 500 تومان ه من برایت همان روز اول معین کردم و حداقل 400 تومان و حالا پرویزم تو باید این مقدار را تهیه کنی اگر هم نمی توانی بگو تا یک قدری تجدید نظر بکنم و چیزهای تقریبا غیر ضروری را کنار بگذارم تا مطابث میل تو بشود عقیده ان را در این باره برایم بنویس راستی می خواهم بگویم که پدرم امروز یا فردا حتما می اید من این موضوع را صبح نمی دانستم ولی مامانم به من گفت تو نامه ای را که می خواهی برای او بنویسی بنویس و بده به خود من و من به موقع به پدرم می رسانم و ضمنا مامانم هم قول داده است که به محض آمدن او صحبت تو را پیش بکشد و هر طور شده رضایتش را جلب کند مطمئنم که راضی است اما پروزی مضمون نامه ی تو باید طوری باشد تقریبا صورت اجازه برای عقد کردن باشد مثلا بنویسی چون من از لحاظ مادی آمادگی دارم و به علاوه وضع اخیر برایم غیر قابل تحمل است خواهش می کنم اجازه دهید زودتر این کار خاتمه پیدا کند و این را هم بنویس که اگر فعلا من از لحاظ سنی هنوز آماده نیستم تو حاضری این مانع را رفع کنی و بعد وقت هم بخواه ، می خواهم یک طوری باشد که او دیگر فرصت ایراد گرفتن نداشته باشد فکر می کنم وضع ما حالا دیگر کاملا روشن شده باشد امشب دعا خواهم کرد و آن قدر از خدا موفقیت تو را در این امر خواستار می شوم که خدا دلش به حال من بسوزد و بیشتر از این در انتظارم باقی نگذارد تو هم دعا کن به خدا خیلی خوب است من که همیشه از خدا کمک می خواهم تو هم همین طور باش می دانم که موفق خواهی شد .
خداحافظ تو
فروغ 

 

متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 87 شهریور 5 ساعت 2:47 عصرنامه 1

نامه ی شماره 1

پرویز حتما منتظر جواب نامه ات هستی من فکر می کردم که بدیعه خانم همه چیز را برای تو گفته و دیگر احتیاجی به تکرار آن نیست ولی از طرف دیگر هم فکر این که شاید تو هنوز نمی دانی من چه تصمیمی در مقابل آن خواهش تو اتخاذ کرده ام مرا راحت نمی گذارد من نامه ی تو را خواندم درست است که از تو چنین انتظاری نداشتم ولی باز هم به خاطر تو آن را می پذیرم و دیگران را هم راضی کرده ام از آن جهت خیالت راحت باشد تو در تلفن به من گفتی که باید روز مورد نظر حتما جمعه باشد بسیار خوب اگر تصمیم گرفته ای پس باید زودتر اقدام کنی چون تا روز جمعه 5 روز بیشتر باقی نمانده و ما نمی توانیم آن همه کار را در ظرف مدت کوتاهی انجام دهیم این جواب من است
 موافق موافق منتظر اقدام تو هستیم.
خداحافظ فروغ


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 87 شهریور 5 ساعت 2:46 عصرنامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
از این به بعد میخوام

نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور

رو براتون بنویسم


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 87 شهریور 5 ساعت 2:42 عصرعروسک کوکی
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
طنـــــــــــــــــــــــــزیم خانواده

-------------------------------

هیچ میدونین چــرا طــــــلاق زیــــــاده؟

چـرا شُـله پیچــــای خـــــــــــانـــــواده؟

یــه  ریشتــر م کـــــــه زندگی بلــــرزه

همــون دقیــــقه پیــچ و مُهــره هــــرزه

بــاید یه جـــــــور باشه مُهره بـــــا پیـچ

وگـــــــرنــه کُـــلّ زندگیت میشـه هیـچ

خواستی اگه بـــــا کــسی وصلت کنی

بـــــاید یــه کم ســـایزشــو دقّـت کـنی

نگـــــــــــو درستش میکنـم ســــه روزه

خـــــــــرابتـــرم میشـه دلت میســــوزه

زنت اگــــــه مثـل خـــودت نبــــــاشـــه

دو روز دیگه تـو خــــونه ی بــــابــــاشه

چـــرا میــخـوای رزوه شــو تغیــیر بـدی

نیـــومـــده بـــــه طفلـکی گیـــــر بـدی

جــــرا میخــوای نوششو نیشش کنی؟

مُهره ی نمــــره پنجـــو شیشش کنی؟

تو که خودت ســایـزتــــو داری از پـیش

برو پی مُهــــره ی نمـــــره ی شیــش

این کــــــــه میگم نمـــــره ی اخلاقـیه

بقیـــــه ی چیزا هنـــــــوز بـــــــــاقـیـه

همّه چی مون از روی خـود خــــواهیـه

تصــــــوّ راتمـــون همـش   وا هیـــــــه

از ته شـــوش بگیر برو تـــــــا جــــردن

 دروغ شــــــده عینهــــو آب خـــــوردن

رفیقمون تـــوی پی . اچ . دی  گیـــــره

میخـواد بــره  دی . اچ . پی  ام بگیــره   --> d.h.p = دختر حاجی پولدار

یارو خودش هر کاری خـواسته  کــرده

دنبـــال دختــــــر نجیب می گـــــــرده

میخواد مث هلـــــو رسیـده بـــــــاشه

آفتـــــاب و مهتاب ام ندیـده بـــــــاشه

درسته میدون مـــــــانـــــــــورش کمه

امـــــــــــــــا اونم مثــــل خــودت آدمه

شــایـد اونم کسی رو دیده بـــــــاشه

یکی دو بــــار دلش تپیــده بــــــاشــه

این چیــــــــزا بیــن آدمــــــــا ذاتـیـــه

اون کــــه اینــــارو نداره قــــــــــاطیـه

اینجا " تی "دو نقطه مون "طــا"شـده

قــافیه مـون یه خورده " اکفــا " شده

یـه مــــو قه هـایی بـــا یــه ذرّه دقت

نقــــطه ی ضعفت میشه عین قــوّت

به خـاطـر یــه "طـــــــا " نمیگـزم لب

دوبــــــاره  مـیـرم  سـر اصل  مطلـب

دختــر  بیچـاره  کــه  شکل مـــاهــه

چیکــار کنـه کـه قلب تـو  سیـــاهـه؟

خـدا بـه اون هـر چی  قشنگی  داده

از نظــر تــــو  مــــایــه ی  فســــاده

بهش میگی از تـو خـونـه  جُم  نـخور

هــر چی بگـه  میگی  صـداتــو  بـبُر

تو خـونه اخم و  فُحش و  دادو بیــداد

تـــوی خیـابونم کـه  گشت  ارشـــاد

-------------------------------------

بـاید بری  کُلاتــــــو  قــــاضی کنی

یـه خورده  تمـرین ریــــــاضی کنی

دلت میخواد  تــــو هـر دقیـقه و رُب

هر چی میگی  اونم فقـط بگه خُب

امّا  مهمّه  خُب چـه جـــوری باشه

از ته دل بــاشه  یــا زوری  بـــاشه

خُبای کوتاه و  کشــــــــیده  داریـم

خُبای بی حال و  لهیـــــــده دارـیم

فـرق اینــــا  زمین تــا  آسمــــونـه

آدم بـــــاید  ایــن چیـزارو  بدونــــه

مثل دوتــــا ردیـف  تــوی  مثـنــوی

یه خُب باید بگی  یه خُب  بشنـوی

یه بیت خوب ، با دوتـا خُب قشنگه

یکی خُبش کـم بشه کار می لنگه

----------------------------------

تــــا پســــرا بهم نگفتن چـــــرا

یه خورده هم برم سر دختـــــرا

------------------------------

بعد چهــــار ســـــال پشت کنـکـور

قبول شدی یه جــــای دور بــــا زور

آخر سر گــــرفتی بـــــا هـنّ و هن

لیســـــــانــس درّه تپّـــه از رودهـن

نشستی خــونـه گل لگد می کنی

خـواستـگارای خــوبــو رد می کنی 

به خـــــــاطر اینکـه لیسـانس داری

بی خـودو بی جهت کلاس میذاری

چرا باید تو کـه لیسانسه مــــونی؟

از رو کتــاب متنـو غلـــــط بخـونی؟

یه نکته هم بگم که یـــــــادت نـره

لیسانس خوبه ، ولی سـواد بهتره

میگی فلانی کــه بـابــاش وزیــــره

روزی هزار دفـعه بـرات می میـــره

برای ســـرکــار که بـابــات عـوامـه

فکـرای اینـجوری خیــال خـــــامــه

آخه بابــا اونکه بـــابـــاش وزیــــره

مگه خُـله بیـــــاد تـــــــورو بگیــره

هرجـــا میری کلّی طلا بــاهـــاتـه

تمـــوم دغدغت النگـــــوهـــاتــــه

تــــــوی طــلا فــــروشیـا پلاسی

بــه این میگن آخــــر بی کلاسی

میخوای مث عروس قصّه ها شی

کلّ نداشته هــاتـو داشته بـاشی

هزار امیــــد و آرزو بــاهــــاتــــــه

اینــا امید نیست، عُقده هـــــاتــه

شوهر بیچاره کـه کـــــــارمنــــده

چـه میدونه قیمت بنــــــز چـنــده

فـرشای شوهرت کــه زیر پـــاتـه

بعض گلیم پـــــاره ی بـــابـــــاتـه

صبر اونم یـه دفعـه ای سر میــاد

صدای آژیـــــــــر خطـر در میـــاد

وقتی ببــینه زندگیش سیـــاهــه

چاره ی کـــــار توی دادگــــاهــه


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 87 تیر 29 ساعت 3:4 عصرشعری از خلیل جوادی
تویی کـــه به قول خودت ساده ای

چه کاریست این دست ما داده ای

دلی را کــــه بـردی بـه دوز و کلک

دوبـــــاره به من پس فرستـاده ای

بیـــــا واقـعـــــا راستش را بگـــــو

چرا بـــــا دل من چپ افتــــاده ای

نگفتـم  نگهداریش  مشکل است؟

نگفتی که صد در صد آمــــاده ای؟

چگــــونه تـــــــرا پیش بینی کنم؟

تــــــو یک اتفــــاق نیفتـــــاده ای

 


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 87 تیر 29 ساعت 2:58 عصرناگهان چه قدر زود دیر می شود...
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !

پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
 
آی...
ناگهان 
           چقدر زود
                         دیر می شود
متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 87 تیر 22 ساعت 1:12 عصرکسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
 و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود

( استاد فروغ فرخزاد )


متن فوق توسط: بهار خانم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
   1   2      >

درباره خودم
دل نوشته
بهار خانم
لوگوی من
دل نوشته
آهنگ وبلاگ من
اشتراک در خبرنامه